معینمعین، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

عشق مامی و پاپا

33واکسن 6 ماهگی

سلام قشنگ مهربونم امروز جمعه هست و من مرخصی گرفتم که پیشت باشم... اخه دیروز با 2 روز تاخیر واکسن 6 ماهگی رو با بابا رفتی زدی... خدا رو شکر که خیلی تب نکردی و این سری کلا کمپرس سرد گذاشتم برات.. بابا حسابی خسته شده بود ، دستش درد نکنه  ، من که از سر کار اومدم خواب بودی یه سی دی داری به اسم ((با نینی)) یه شخصیت کرم توشه به اسم تولی... خیلی دوستش داری و از کارایی که میکنه میخندی... هم بازی این روز های تو 3 تا اردک جغجغه ای هست که خیلی دوستشون داری و باهاشون بازی میکنی.. شبها میزارم بالای سرت صبح که پامیشی یکم باهاشون بازی میکنی و دوباره میخوابی.. یه شب خیلی بی تابی کردی و کم خوابیدی ، نصف شب گفتم پوشکت رو عوض کنم شاید راحت تر بخو...
28 تير 1392

32مبارک

سلام پسر 6 ماهه من... امروز تو 6 ماه از اولین ماه های زندگی زیبایت رو تمام کردی.. 6 ماه هست که زندگیم رنگ و بوی یک نوزاد را میدهد... رنگ و بوی زندگی... آرامش من...آمدی و مرا  به آینده رنگین مژده میدهی... وقتی تو را به آغوش میگیرم نفسم تازه میشود ... خستکی از تنم بیرون میرود..چه بهتر از بوییدن و بوسیدن تو... و چه بهتر از نوازش تو... آرزوی من اینده درخشان و موفقیت توست..دستانت را میبوسم و عاشقانه دوستت دارم... --- پسرم امروز خواستم ناخن هایت رو  کوتاه کنم ناخن شست دست راستت رو خیلی کوتاه  کردم ، خون اومد ازش.... از اون لحظه یه حس بدی توی شست دست راست من اومده... حس درد بودن... این یعنی منو تو یک روح هستیم در دو بدن... &n...
25 تير 1392

31توپ بازی

سلام پسرم بازی این روزهای منو تو بعد از برگشت از مهد کودک توپ بازیه... به این صورت که من توپ رو قل میدم جلوت و تو با دستای کوچولوت هلش میدی جلو... وای که چقدر با دقت این کار رو انجام میدی... شبها وقتی میخوای بخوابی پاهاتو میزاری روی شکمم و دستای کوچولوت رو دور بازوم حلقه میکنی... دقیقا همون کاری که من با مامانم میکردم تا زمانی که تختم جدا شد و توی اتاق خودم میخوابیدم... یه درخواست دارم از خدا.... منتظر یه خبر خوشم... انشالا زودی بهش برسم   پ و: الان لالایی... بووووووووووووووووووووووووووووس ...
18 تير 1392

30مهد کودک و دنده عقب

سلام نفس مامی... دیروز اولین روز رفتنت به مهد بود و من 2 ساعت رو کامل باهات توی کلاس بودم و رفتار مربی هارو توی اون چند ساعت دید میزدم.. واقعا کارشون خوب بود و خیالم راحت شد که تا اونجایی که ازشون بر میاد در حق بچه ها مادری میکنن... خدا اجرشون  بده... یه نینی دیگه که یک ماه ازت بزرگتره توی کلاستون بود(برنا)... امروز هم با هم رفتیم مهد ولی من توی دفتر نشستم و تو کامل پیش مربی بودی...خیلی خوشحالم و راضی... چون تو فوق العاده ای و همیشه میخندی و همه رو دوست داری و این انرژی مثبتت هست که جذابت میکنه... از وقتی از مهد اومدیم خونه میبینم دنده عقب میری خیلی عالی... اونقدر با سرعت که میترسم مثل خمیر بچسبی به دیوار...   پ و: تنهایی...
16 تير 1392

29عشق

سلام گل خوش بوی زندگی من دیشب باز دوباره رفتیم پارک... از ظهر کلی بی تابی کردی و دلت بیرون میخواست... دفتیم و بهت حسابی خوش گذشت و تاب بازی کردی ودایناسور سوار شدی... موقع برگشتن هم دیگه هوا تاریک شده بود و میخواستی از توی کالسکه ریسه چراغ های رنگی رو که توی خیابون اویز کرده بودند رو با دست بگیری... غافل از اینکه ریسه ها  کلی از زمین فاصله داشتند و تو بی مهابا دستای کوچولوت رو توی هوا تکون میدادی... فدات بشم.. از فردا قراره بری مهد .. البته منم باهاتم تا با محیط اونجا اشنا بشی... دوستی منو نگران کرد که شاید توی مهد به نینی ها داروی خواب اور بدن... تو هم که کم میخوابی و بیشتر میخوای بازی کنی... انشالا که اینطور که گفته نباشه .. ...
14 تير 1392

28پارک

سلام نفسم... تازه از پارک برگشتی و خوابیدی توی تخت مامان واسه اولین بار با مامان رفتی پارک و حسابی بازی کردی و خسته شدی و خوابت برد ایم روزها بیشتر از همیشه منو گاز میگیری با لثه هات... خدا بدادم برسه وقتی مرواریدات در بیاری چی میشه... میوه هایی که خوردی تا حالا(گذاشتیم روی زبونت مک زدی): انگور یاقوتی گیلاس الو سیاه انبه هلو خدا رو شکر همه میوه ها رو دوشت داشتی..     پ و: بوووووووووووووووووووووووس ...
12 تير 1392

27

سلام جیگر طلای من الان تو بغل مادر جون هستی و به من زل زدی و بهم لبخند میزنی و من غرق لذت میشم.. از طرفی هم فردا ثبت نام مهدت هست و میخوام از شنبه بذارمت مهد.. میترسم دوری از منو بابا اذیت بشی.. انشالا که خوب باشه واست... روزی که اومدیم خونه مادر جون و تلفن خونشون زنگ خورد با دقت وصف نشدنی محو مکالمه مادر جون با تلفن شدی... بعدش که روی زمین ازادانه گذاشته بودیم دیدیم خودت رو لیز دادی رو زمین و خودت رو به گوشی تلفن رسوندی و حسابی باهاش بازی کردی.. یایا هم از فرصت اصتفاده کرد و ازت فیلم گرفت... فردای اون روز خودت رو سر دادی روی زمین و خودت رو به تلفن اتاق رسوندی و با اون هم حسابی بازی کردی مادر جون همیشه با شوخی میگفت معین وقتی 1 سال...
11 تير 1392

26

سلام نفس مامان امروز صبح که از خواب پا شدی دیدم رفتی پایین رخت خوابت... بعدش متوجه شدم با دستای نازت خودت رو روی زمین سر میدی... عزیز دلم.. خیلی دوست داری راه بری و پایه میز و دسته صندلی و هر چیزی به دستت میرسه رو میگیری و سعی میکنی بلند بشی... گاهی با کمک بابا تمرین راه رفتن میکنی... آخه تو خیلی کوچولویی هنوز نمیتونی بشینی... افرین به این همه سعی و تلاش تو... از خنده هات بگم که خیلی قشنگه و حسابی دلبری میکنی... اون روز که باهام اومدی اداره اینقدر غش غش خندیدی و همه رو شاد کردی... الان روی پتو خرسی به شکم خوابیدی و داری واسم میخندی و حرف میزنی که بیا پیشت... دوست نداری تهنایی بازی کنی... نمیدونم قبلا گفتم یا نه! چون گرمت میشه زود ش...
8 تير 1392

25این روزها

سلام پسر مامانیه من تا یادرم نرفته اولین های زندگیت رو بگم اولین تولدی که رفتی تولد بهار بود اولین مسافرت بدون مامانی که رفتی 1 شب با بابا رفتی خونه مامان جون اولین مهمونی تنهایی که رفتی خونه خاله صغری بود و حسابی با عرشیا بازی کرده بودی اولین پروازی که سوار شدی ، یه سفر کوتاه به شیراز خونه اقا جون بود الان روی پتو به شکم خوابیدی و داری با اون چشمای نازت منو نگاه میکنی .. قربون لبخندای نازت برم که دلمو میبری... خدا رو شکر مشکل کوچولویی که داشتیم خیلی راحت حل شد... این روزها بیشتر از همیشه سعی میکنی بری جلو و سینه خیز بری.. شبها توی خواب غلت میخوری ...خیلی ناززززز از لثه هات همشاب میریزه و یقه لباست همش خیسه... دلم میخوا...
7 تير 1392
1